حس تو آزار دلم گشته است
گریه به تاریکی شب بسته است
خار به چشمان ترم کرده ای
آتشی بر جان من افکنده ای
زلف خود آویختی بر گردنم
گو به کجا می بری تو ، آخرم
عشق تو از سینه خود برکنم
عشق الهی به وجودم زنم
کو خدا تا که نجاتم دهد
زلف تو از گردن من وارهد
جان من از کلبه اخزان برد
یاد تو از حال پریشان برد
بال دهد تا ملکوتی شوم
عشق زمینی ز دلم برده خدایی شوم
چشم سرم بندم و با چشم دل
من بشوم عاشق و مست وخجل
تقدیم به خدای خوبم (شاعر : سامان)
|