می شود صبحی دگر
از تو اما ندارم هیچ خبر
قلب در سینه ام از بهر تو
می تپد پر طاقت وبا شور وشر
عهد محکم بسته ای با ذهن من
تا ابد با او بمانی در هر خطر
مرغ پر کندم به هر سو می روم
آرام نگیرم تا نیابم از تو اثر
صبح من با این امید شب می شود
تا شود روزی که گوئی توئی سمع و بصر!